از تو غیر از تو را نمی خواهم
زین دعا جز عطا نمی خواهم
چون بسنجم که مؤمنم یا نه
نعمتی جز بلا نمی خواهم
از تو غیر از تو را نمی خواهم
زین دعا جز عطا نمی خواهم
چون بسنجم که مؤمنم یا نه
نعمتی جز بلا نمی خواهم
رنگ تو شدن منطق مستانگی ماست
سرحدّ جنون اولِ دیوانگی ماست
بیگانه چه داند که به راه غم معشوق
آبادی ما بسته به آوارگی ماست
آغشته به خون گشتن و رقصیدنِ در خون
یک بیتِ غزلوارة مردانگی ماست
دل کندن از این شهر پر از بازی منفور
هر لحظه رجزخوانی آزادگی ماست
دلبستگی ما به تو از فرط مَحن نیست
عشق است که سر منشأ دلدادگی ماست
صد درس و کتاب و ادب و علم به جایش
لطف و نظرت علّت فرزانگی ماست
پیوسته برآنیم به پای تو بمانیم
این سوختنِ گِرد تو پروانگی ماست
از دایرة دلشدگان هر که برون است
دور از کرم صاحب سر خط جنون است
بیرون نبود آنچه در این دایره باشد
بیرون نرود آنکه گرفتار درون است
این میکده خلوتگه هر بی سر و پا نیست
اینجا حرم دلبر احباب قرون است
دلبستة معشوق شدن اول راه است
فرجام جنون خواهیِ دل دادن خون است
در دایره دلشدگان حرم دوست
تنها ره پابند شدن حفظ شُئون است
اگر کنی تو یاوری رِسَم به حال بهتری
قسم به تو نمی زنم جز در خانه ات دری
شنیده ام که در رهت هر آنکه با دل آمده
توهم به رسم دلبری دلش نشانه می بری
ز درس معرفت نشد کنی زجمع عارفین
به جز کسی که پخته شد به مکتب دلاوری
و شاهدم هر آنکه با سر و دل و تن آمده
تو با بهای خون عجب چه عاشقانه می خری
و آن که دل سپرده است به دست انحصار تو
نمی سپارد او دلش به دلربای دیگری
کسی که از تو جز وفا به عمر خود ندیده است
چرا تو را رها کند به قیمت چه گوهری
غزلسرا اگر کند به یک سروده اش عمل