این بها را به بهانه ندهند...
بار دیگر به لبم نجوایی ست
و در اعماق دلم بلوایی ست
سینه ام بار دگرغمبار است
ماندنم بین قفس دشوار است
ایها الناس اگر هوشیارید
گر به سر شوق شهادت دارید
باید از دل دو دلی بیرون کرد
باید این دیده و دل مجنون کرد
باید این نفس میان خون کرد
ز سخن کاست عمل افزون کرد
این بها را به بهانه ندهند
زاغ را ذوق ترانه ندهند
این لیاقت هنری ممتاز است
فاش گویم گونه ای اعجاز است
این هنر لازمه اش یک چیز است
از تعلق زدگی پرهیز است
این هنر عشق و عمل می خواهد
طالب بِه ز عسل می خواهد
ولی افسوس عجب دغدغه ای ست
بر زبان من و ما لقلقه ای ست
تا به کی جای صداقت حرف است؟
همچو کبکی سرمان در برف است
ما گرفتار به کنج قفسیم
منقلب از تبعات هوسیم
تا هوسهای زمین در دل ماست
این مصیبتکده هم منزل ماست
عاشقان درب شهادت باز است
روح ما خسته تر از پرواز است
هرزه در ریشه ما روئیدهست
تبر همّت مان پوسیده ست
ما به سر درد تساهل داریم
مشکل و فقر تکامل داریم
روزمان تیره تر از تاریک است
غافلانیم و سحر نزدیک است
ما به دل عزم جنون میخواهیم
انقلابی به درون میخواهیم
ما ز عرشیم بِه از خورشیدیم
یادمان رفت که در تبعیدیم
ما به تن روح دعا میخواهیم
ما دلی با شهدا میخواهیم
تا به کی شب زده و متروکیم
به خود و سایه خود مشکوکیم
باید این سر به خطر اندازیم
جانمان را به شرر اندازیم
در خزانیم، و ماندن پوچ است
بهترین رسم پرستو کوچ است