خُفتیم به گهواره شب افتادیم
از اسب نه از اصل، عجب افتادیم
این است عذاب خواب غلفت آور
از قافله انگار عقب افتادیم
افسوس هی افسوس شهادت خوردیم
هر روز فقط حرص سعادت خوردیم
ای ننگ به این زندگی تکراری
بدجور، بد از بازی عادت خوردیم
شرّیم به اندیشه شرر باید زد
یکبار به سر فکر خطر باید زد
این نفس که ما را به زمین کوبیده ست
از ریش نه از ریشه تبر باید زده
دیروز پر از شوق پریدن بودیم
آن روح که در جسم دمیدن بودیم
سرمست، سبکبال و سبک تن بودیم
افسوس که نزدیکِ رسیدن بودیم
ای کاش شبی به سیم آخر بزنیم
در رقص، قفس شکسته و پر بزنیم
برخیز زمین دایره ای از مین است
ای کاش شبی دوباره معبر بزنیم
اعزام و صفوف شب شکن یادت هست؟
از خونِ جوانان وطن یادت هست؟
از کوچه و پس کوچه ی این آبادی
رفتند چو آهوی خُتن یادت هست؟
عیّارترینهای محل ها رفتند
آن مرد ترین مرد عمل ها رفتند
دیدی چه خرامان ز غبار اسپند
مدهوش از آغوش و بغل ها رفتند
رفتند عجب روی ادا را بردند
انگار که از نای صدا را بردند
خفتیم در آغوش عدم، حرف، ادا
رفتند از این شهر خدا را بردند
ای کاش زمان به آن زمان بر می گشت
بر جسم مریض کوچه جان بر می گشت
بابای شهیدی که از آبادی رفت
با تک پسرش از آسمان بر می گشت
ای کاش مرام شهدا برگردد
از عرش امام شهدا برگردد
ای کاش که آقای سفر کرده ی ما
همراهِ تمام شهدا برگردد